یه روز آفتابی یه خانم انگلیسی روی عرشۀ کشتی در سواحل مکزیک به دریا نگاه میکرد که ناگهان
انگشتر الماس گرانبهایش از انگشتش سر خورد و افتاد توی آب و زن با ناراحتی این سفر را سپری کرد.
پس از 15 سال که به شهر مکزیکو سیتی رفته بود
در یک رستوران کنار ساحل سفارش خوراک ماهی داد،
وقتی داشت ماهی رو میخورد یه جسم سفت و سخت زیر دندونش حس کرد...
.
و وقتی در آورد
.
.
.دید
.
.
.
استخوان ماهیه ...
.
.
.
نکنه فکر کردی انگشتره؟!
بابا تو دیگه خیلی تخیلت قویه!